خیلی وقتها دلمون تنگه و دستهامون پر از نیاز... خیلی وقتها دنبالشیم در حالیکه می دونیم همیشه اینجاست... دلمون بهونه میگیره ... چشمهامون پر از اشک میشه... لجبازی می کنیم ، پاهامونو محکم میزنیم به زمین که من فلان چیزو حتما حتما میخوام ... بهم بده . شاید بهمون بده ، شایدم نه...
گاهی وقتها زمان میگذره و یادمون میره یه روزی پاهامونو واسه این خواسته مون به زمین کوبیدیم و اصرار داشتیم و حالا برآورده اش کرده... یادمون میره یه سجده ناقابل شکر بجا بیاریم... گاهی صلاحمون نمیدونه و بهمون نمیده... اونقدر اصرار میکنیم که دلش برامون به رحم میاد و میگه بیا خودت خواستی... چند روز نگذشته با پشیمونی و با حق به جانبی بهش میگیم تو که میدونستی ته این ماجرا این میشه چرا بهم دادی....؟!!!!
خیلی وقتها توی تنهایی و غربتمون ، دنبال آغوشش می گردیم... دنبال نگاه گرمش. یادمون میره از همون روز اولی که گفت : "کن فیکون " باش پس موجود شدیم ... همون لحظه که هست شدیم تا باشیم ، توی آغوشش جای گرفتیم.. توی آغوشش بودیم که دوری ازش عذابمون میده.. دنبالش میدویم و اون درست همینجاست.. توی قلبمون.
اما وقتی حسش نکنیم ، وقتی نگاه گرم و لبخندشو توی دنیای پیرامونمون توی وجود خودمون نبینیم ، از خودمون بدمون میاد... انگار دیگه هیچ چیز نیستیم... شاید اونقدر لبخند زده و اونقدر نگاهش گرم بود که عادی شده ... شاید چون خوب نگاه نکردیم به تمام نعمتهاش... اینها همه لبخند خداست و ازش غافل شدیم. واسه همین دنبالش می گردیم و اون همیشه اینجاست و به این سرگشتگی ما لبخند میزنه و مراقبمونه...
دقیقا کجا حسش کردیم ؟!!!... بهش فکر کنی میبینی ، درست همونجایی که از آغوشش جدا شدیم و دو قدم نرفته افتادیم توی بلا و مشکلات... همونجایی که شیطان منتظر بود تا از خدا نا امید بشیم ولی از ته دل خدا را صدا زدیم و بی درنگ دستمون را گرفت و دوباره به آغوش کشید... آره ! اون لحظه مست آغوشش شدیم... روزها گذشت و پرده فراموشی، آغوشش را بر ما پوشیده کرد و دوباره تکرار و تکرار...چه صبری داره خدا . چه جوری ما رو تحمل می کنه...؟!!!
خدایا ! دوستت دارم.. کمکمون کن... چون همیشه به تو محتاجیم. بهانه جویی ام ، نیازم و فراموشکاری ام را ببخش و بگذار پای انسان بودنم.. بهانه میکنم چون میخواهم که بیشتر دوستم داشته باشی و مرا محکمتر در آغوشت بفشاری... دوستت دارم.
خدایا...!!!